خوش آموز درخت تو گر بار دانش بگیرد، به زیر آوری چرخ نیلوفری را


باغ عدن (3)

باغ عدن (3)
نویسنده : امیر انصاری
به محض اینکه سوفی شروع به فکر کردن در مورد زنده بودن کرد، شروع به درک این موضوع نیز کرد که او نمی تواند برای همیشه زنده بماند. او با خودش فکر کرد، من الان در جهان هستم، اما یک روز باید بروم. آیا بعد از مرگ باز هم زندگی دیگری خواهد بود؟ این هم سوال دیگری بود که گربه خوشبختانه از آن آگاه نبود.

سیستم یکپارچۀ سازمانی راهکار



از مرگ مادربزرگ سوفی زمان زیادی نمی گذشت. برای بیش از شش ماه سوفی هر روز دلش برای او تنگ می شد. چقدر نا عادلانه است که زندگی باید پایان یابد!

سوفی بر روی سنگفرش ها ایستاده در فکر فرو رفت. او سعی کرد تا بیش از حد در مورد زنده بودن فکر کند تا این حقیقت را که برای همیشه زنده نخواهد بود، فراموش کند. اما غیر ممکن بود. به محض اینکه بر روی زنده بودن متمرکز می شد، فکر مردن نیز به ذهن او می آمد. همینطور وقتی برعکس این فکر می کرد، دوباره چیز یکسانی اتفاق می افتاد. تنها با احضار کردن این احساس شدید که روزی خواهد مرد، او می توانست قدر این را بداند که زنده بودن چقدر می تواند خوب باشد. درست مانند دو روی یک سکه بودند که او مدام آن را می چرخاند. و هر چه یک روی سکه بزرگتر و واضح تر می شد، روی دیگر سکه نیز به همین شکل بزرگتر و واضح تر می شد.

او با خودش فکر کرد، شما نمی توانید بدون درک کردن اینکه باید بمیرید، زندگی را تجربه کنید. اما بدون فکر کردن به اینکه چقدر زندگی فوق العاده شگفت انگیز است، درک مرگ هم به همان اندازه غیر ممکن است.

سوفی به یاد آورد روزی که دکتر بیماری مادربزرگش را به او گفته بود، او چیزی شبیه این را بیان کرد: "من تا امروز نمی دانستم که زندگی چقدر ارزشمند است."

چقدر غم انگیز است که اکثر مردم باید بیمار شوند تا بفهمند که زندگی چه موهبتی است. یا باید یک نامۀ اسرار آمیز در صندوق پستی شان پیدا کنند!

شاید او باید برود و ببیند که آیا نامه های دیگری هم رسیده است یا نه. سوفی به سمت دروازه دوید و درون صندوق پستی را نگاه کرد. با دیدن یک پاکت سفید دیگر درست مشابه اولی او خیلی سورپرایز شد. اما وقتی که نامه اول را برداشته بود صندوق پستی بدون تردید خالی شده بود! مثل نامۀ اول اسم سوفی روی این یکی هم بود. نامه را باز کرد و یک یادداشت که دقیقاً هم اندازه یادداشت اول بود برداشت.

نوشته بود: "جهان چگونه بوجود آمد؟"

سوفی فکر کرد، نمی دانم. مسلماً هیچ کسی واقعاً نمی داند. و با اینحال سوفی اندیشید سوال خوبی است. برای اولین بار در طول زندگی اش او احساس کرد این درست نیست در جهان زندگی کنیم و حداقل از خودمان نپرسیم از کجا آمده است.

نامه های مرموز باعث شده بود سوفی گیج شود. او تصمیم گرفت برود و در مخفیگاهش بنشیند.

مخفیگاه سوفی محرمانه ترین جای او بود. وقتی که خیلی عصبانی بود، خیلی بدبخت می شد، و یا خیلی خوشحال می شد، به آنجا می رفت. امروز او کاملاً گیج شده بود.

ساختمان قرمز آنها با یک باغ بزرگ محاصره شده بود، باغی پر از گلدان ها، بوته های میوه، درختان میوه از انواع مختلف، یک چمن بزرگ همراه با یک تاب، یک آلاچیق کوچک بود که پدربزرگ هنگامی که چند روز بعد از بدنیا آمدن اولین فرزندشان آن را از دست داده بودند، برای مادربزرگ ساخته بود. نام آن کودک ماری بود. بر روی سنگ قبر او نوشته بودند: "ماری کوچولو به سمت ما آمد، به ما سلامی کرد و ما را ترک کرد."

در گوشه ای از پایین باغ در پشت بوته های تمشک یک مسیر زیر بیشه های انبوه بود که هیچ گل یا میوه ای آنجا نمی رویید. در واقع، آن یک حصار کهنه بود که برای مشخص کردن مرز جنگل ایجاد شده بود، اما از آنجا که در بیست سال گذشته هیچ کس به آنجا رسیدگی نکرده بود به صورت درهم بافته رشد کرده بود و مسیری غیر قابل نفوذ را ساخته بود. مادربزرگ می گفت، این حصار گرفتن مرغ ها را برای روباه ها سخت کرده بود و مرغ ها جای بیشتری برای گشت و گذار در باغ داشتند.


آموزش قبلی : باغ عدن (2)

نمایش دیدگاه ها (0 دیدگاه)

دیدگاه خود را ثبت کنید:

انتخاب تصویر ویرایش حذف
توجه! حداکثر حجم مجاز برای تصویر 500 کیلوبایت می باشد.


دسته بندی مطالب خوش آموز